با آنکه نظر دادن به نظرات را نمی پسندم اما از آنجا که تنها نظر ابراز شده نسبت به نوشته قبلی ام نماینده نوع خاصی از تفکر است بر خود لازم می دانم که اندکی درباره اش بنویسم. بنا به اظهار آن دوست گرانقدر کوچک کردن خود آنگاه که هدف،نفوذ در قلب دیگران و برقراری رابطه ای دوستانه باشد نه تنها امری ناشایست نیست بلکه می تواند پسندیده هم باشد. یعنی گذشتن از خود و پا نهادن بر منیت و خودخواهی شرط لازم دوستی و رابطه است....

دوستی و عشق، آنگاه می تواند سالم، پایدار و انسانی باشد که مبتنی بر رابطه ای برابر باشد.به نظرم برابری مهم ترین اصل در اجتماع است که بی آن مدینه به شهرگناهی تبدیل خواهد شد.و برابری بدست نخواهد آمد مگر در ضمیر و روان انسانها. رابطه انسانها پیش از آنکه امری اجتماعی و واقعی باشد پدیده ای ذهنی است. انسانها بسته به اینکه سرچشمه های وجود خود را در کجا جستجو کنند ( آنرا ساخته خالقی بدانند یا خیر، ماهیت را بر وجود مقدم بدانند یا نه ) به گروه بندی انسانها در ذهن خود می پردازند و متاثر از این تقسیم بندی دیگران را طبقه بندی می کنند. ذهنی می تواند همه انسانها را برابر بداند که اولا وجود را بر ماهیت مقدم بداند (وجود انسانها را بر کیفیت خلق انسانها پیش تر بداند۱ ) و ثانیا امر وجودی به قدری کلی باشد که همه انسانها را در بر گیرد. کسی که مثلا ماهیت (کیفیت خلق انسانها ) را بر وجود مقدم بداند ممکن است چگونگی خلق ، دسته ، جنس ... خود را از کیفیت خلق دیگر یا دیگران برتر بداند ( مثلا این باور که زن از دنده چپ مرد خلق شده است و او را در مربطه ای پایین تر از مرد قرار می دهد یا نژاد آریا برتر از دیگر نژادهاست) .

کسی که برای نفوذ در قلب دیگران از خود می گذرد در ضمیرش به برابری انسانها ایمان ندارد. شرط رابطه را فرادستی یکی و فرودستی دیگری می داند. پیرو رابطه مرید و مرشدی است.

شدت این امر در رابطه با جنس مخالف بیشتر می شود. چیزی که به نام عشق در فرهنگ فارسی رواج یافته و خروارها متن ادبی در موردش تولید شده است بر این فرض ناصواب استوار است که عاشق در برابر معشوق هیچ نیست یا باید هیچ شود. حال آنکه عشق ابزار بندگی نیست که برگردن عاشق حمایل شود. عشقی انسانی است که بر درک برابر و متقابل عاشق و معشوق از یکدیگر استوار باشد. تنها این عشق است که از بلای تملک به دور است وگرنه برای بسیاری نهایت عشق به سلطه درآوردن معشوق است به هر قیمت. خود را کوچک می کند تا در نهایت او را صاحب شود.و معشوق هم چون برابری در ذهنش خانه نکرده شیوه را در عاشق کشی و ناز و کرشمه می یابد و در آخر به بندگی تن در می دهد. رابطه ای دور از انسانیّت.

 


۱. می توانید ادامه بحث را در کتاب " اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر " نوشته ژان پل سارتر بیابید.